ده کوچکی است از دهستان دشت آب بخش بافت شهرستان سیرجان، واقع در 35 هزارگزی جنوب بافت و 4 هزارگزی خاور راه فرعی دشت آب بافت، جلگه ای و هوای آن معتدل است، 32 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
ده کوچکی است از دهستان دشت آب بخش بافت شهرستان سیرجان، واقع در 35 هزارگزی جنوب بافت و 4 هزارگزی خاور راه فرعی دشت آب بافت، جلگه ای و هوای آن معتدل است، 32 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
چنجولی. تاب. دودأت (السامی فی الاسامی). رسنی دو تا از سقف فروهشته که بر میان آن رسن بنشینند و پای فروهلند و بباد زور خویش همی آید و میشود: زتاک خوشه فرو هشته و ز باد نوان چو زنگیانی بر بازینج بازیگر. بوالمثل (از فرهنگ اسدی نخجوانی). و رجوع به بازپیچ و بادپیچ شود
چنجولی. تاب. دودَأت (السامی فی الاسامی). رسنی دو تا از سقف فروهشته که بر میان آن رسن بنشینند و پای فروهلند و بباد زور خویش همی آید و میشود: زتاک خوشه فرو هشته و ز باد نوان چو زنگیانی بر بازینج بازیگر. بوالمثل (از فرهنگ اسدی نخجوانی). و رجوع به بازپیچ و بادپیچ شود
بازی گه، تماشاخانه، جای بازیگری، ملعب، (منتهی الارب) ملهی، (دهار) ملعب، (تفلیسی) بازیکده، (آنندراج) بازی جا، (ناظم الاطباء) : چو خواندی درس آزادی گلستان میشود زندان که روز جمعه بازیگاه طفلانست مکتب ها، ناصرعلی (از آنندراج)، و رجوع به بازیکده شود
بازی گه، تماشاخانه، جای بازیگری، مَلعَب، (منتهی الارب) مَلهَی، (دهار) مِلعَب، (تفلیسی) بازیکده، (آنندراج) بازی جا، (ناظم الاطباء) : چو خواندی درس آزادی گلستان میشود زندان که روز جمعه بازیگاه طفلانست مکتب ها، ناصرعلی (از آنندراج)، و رجوع به بازیکده شود
آتشبازی کردن، منجوقی که به گهوارۀ بچه ها می آویزند و آنرا بازپیچ هم گویند. (فرهنگ شعوری). هر چیزی که جهت بازی کردن کودک به گهواره آویزان کنند. (ناظم الاطباء) : آید ز باغ بی سرود بازیج دستت بکراغه ای بر آرد و ز پیچ. لبیبی (از فرهنگ شعوری). ، گردن بند. گلوبند، زنجیر، تسبیح. (ناظم الاطباء)
آتشبازی کردن، منجوقی که به گهوارۀ بچه ها می آویزند و آنرا بازپیچ هم گویند. (فرهنگ شعوری). هر چیزی که جهت بازی کردن کودک به گهواره آویزان کنند. (ناظم الاطباء) : آید ز باغ بی سرود بازیج دستت بکراغه ای بر آرد و ز پیچ. لبیبی (از فرهنگ شعوری). ، گردن بند. گلوبند، زنجیر، تسبیح. (ناظم الاطباء)
بی خود، بی فایده، بیهوده، بی مناسبت، نابه هنگام، بی مورد، بی موقع، بی وقت، بی هنگام، نابجا، نادرست، ناروا، ناشایست، ناصواب، نامتناسب، نامناسب، ناموجه، ناوارد متضاد: بجا، روا، لامکان، بی مکان، نامتحیز
بی خود، بی فایده، بیهوده، بی مناسبت، نابه هنگام، بی مورد، بی موقع، بی وقت، بی هنگام، نابجا، نادرست، ناروا، ناشایست، ناصواب، نامتناسب، نامناسب، ناموجه، ناوارد متضاد: بجا، روا، لامکان، بی مکان، نامتحیز